به یک سفر کوتاه

ساخت وبلاگ

گوشواره ها، دو توپ کوچک از مرواریدهای ریز صدفی بودند. وقتی در گوشه مغازه دیدمشان، انگار تو را دیدم با آن پیراهن مشکی ات که رویش گلهای درشت رنگی داشت. تو، با آن پیراهن و گوشواره های توپی مرواریدت که شب های جمعه که فامیل دور هم جمع می شدند، از گوشه کیف پارچه ای کوچک، و از لا به لای چند النگو و انگشتر و زنجیر طلا بیرونشان می کشیدی که به گوش کنی. بعد از کشوی میزت ماتیکی در می آوردی و به لبهایت می کشیدی، موهای مشکی ات را شانه می زدی و با انگشتهای دست حالتشان می دادی. آخر از پشت آیینه بلند می شدی و با دامن پیراهنت که دور پاهایت چرخ می خورد، از اتاق بیرون می رفتی

گوشواره ها را خریدم و گوشم کردم. در آیینه خودم را نگاه کردم. شبیه تو نبودم اما گوشواره ها تو را در صورت من نشانده بود. همین برای آن روزم کافی بودبیرون کشیدن تو از بیست و چند سال پیش، وقتی شب های جمعه به خانه ما می آمدی، من را به خودت می فشردی و در گوشهایم می گفتی: " الهی که عمه به قربونت بره!" آن روز تو را از اتاق نشیمن خانه سال های 60 در تهران بیرون کشیدم و با زدن آن یک جفت گوشواره به گوشهایم، آوردم و نشاندمت وسط شهر شیکاگو، جایی که در آن عصر از سال 2013 خانه ام بود

با گوشواره ها که در خیابان راه افتادم، کنار من راه افتادی. حتی دستانم را گرفتی که آهسته تر راه بروم و بی پروا از پیاده رو به وسط خیابان نپرم. خیابان پهن میشیگان باریک و باریک تر شد تا رسید به اندازه خیابان مستوفی. زنان با موهای باز و بلند روپوش های تیره و گشاد به تن کردند. گوشه های خیابان به اندازه جوب های کنار خیابان مستوفی باز شد و صدای آبی که پیتی حلبی را با خود می برد در خیابان پیچید. دستم را محکم تر گرفتی، از خیابان ردم کردی و مستقیم به سمت پارک شفق رفتیم. یک کوچه مانده به پارک، دستم در دستت بی قرار شد - انتهای این کوچه، وقتی به سمت پارک بپیچیم، مردی با چرخ و فلک کوچکش ایستاده تا بچه ها را سوار کند. انگشتانم را در مشتت جمع کردی و سرت را به سمت گوشهایم پایین آوردی: "عمه جون بذار برسیم، سوارت می کنم." جست و خیز را آرام کردم و انگشتانت را محکم چسبیدم. یکی یکی از جلوی خانه ها که بوی غذای ظهرگاهی شان از پنچره های نیمه باز آشپرخانه بیرون می آمد، رد شدیم. به انتهای کوچه رسیدیم. دستم را از دستت بیرون کشیدم و پیچ کوچه را به سمت مرد چرخ و فلکی دویدم.

در خیابان، نه از مرد چرخ و فلکی خبری ست، نه از درخت های بید پارک. روبه رویم، یک ساختمان بلند قهوه ای رنگ است. برمی گردم به پشت سر. نه آنجا هستی، نه هیچ جای دیگر. کوچه ای که از میانش رد شدیم، پهن شده و جوب ها به هم رفته اند. وارد ساختمان می شوم و دکمه آسانسور را می زنم. در آسانسور که باز می شود، زنی با موهای بلند و باز دورش بیرون می آید. داخل می شوم و دکمه 13 را فشار می دهم. چشمانم را می بندم و با انگشتانم گوشواره ها را در دست می گیرم. به خانه رسیده ام.

ندانستگی...
ما را در سایت ندانستگی دنبال می کنید

برچسب : سفر به یک کشور خارجی,یک سفرنامه به زبان انگلیسی,دلتنگم به قاعده یک سفر, نویسنده : enadanestegic بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 7 آذر 1395 ساعت: 5:59